راز شیطنتهای لابوبو: داستان جادویی محبوبترین هیولای دوستداشتنی اینستاگرام!
در سرزمینی که ابرهایش به شکل پنبههای آبنباتی بود و رودخانههایش از شربت توت فرنگی پر شده بود، موجود کوچولویی زندگی میکرد به نام *لابوبو*. او نه کاملاً یک هیولا بود، نه یک فرشته… بلکه ترکیبی از شیطنت و معصومیت بود که هر کسی را عاشق خودش میکرد!
شب تولد ماه
یک شب، وقتی ماه به شکل یک توپ درخشان درآمده بود، لابوبو تصمیم گرفت ماجراجویی جدیدی شروع کند. با دندانهای نیش براق و چشمانی که مثل ستاره میدرخشید، از لابهلای ابرها پایین پرید و مستقیم به دنیای انسانها رفت!
پرواز مخفیانه به شهر
لابوبو خودش را به یک مغازه اسباببازیفروشی رساند و بین عروسکهای بیحرکت قایم شد. اما او نمیتوانست یک جا بماند! ناگهان… *جیک!* یکی از چشمهایش چرخید و دمش تکان خورد. فروشنده که این حرکت را دید، فکر کرد خواب میبیند! اما لابوبو با سرعت برق، خودش را به قفسهای دیگر پرتاب کرد.
شب شیطنتهای پنهانی
وقتی مغازه تاریک شد، لابوبو شروع کرد به بازیگوشی!
– کتابهای رنگآمیزی را ورق زد و با رنگهای روشن رویشان نقاشی کشید.
– توپهای پلاستیکی را به هوا پرتاب کرد و مثل یک بندباز ماهر روی آنها راه رفت!
– حتی روی سر یک عروسک خرس بزرگ کلاه کاغذی گذاشت و خندهاش بلند شد: **”هی هی هی!”
صبح روز بعد، فروشنده با چشمانی گرد شده وارد مغازه شد و با صحنهای عجیب روبهرو شد: همه چیز به هم ریخته بود، اما به شکلی **زیبا و خلاقانه**! انگار یک هنرمند کوچولو همه چیز را تزئین کرده بود.
راز فاش میشود!
کسی نمیدانست این موجود کوچولو کیست، تا اینکه یک کودک هشت ساله به نام **سارا**، که عاشق عروسکهای جمعکردنی بود، لابوبو را در حالی که دمش از پشت یک جعبه بیرون زده بود، دید!
سارا:”وای! تو زندهای؟!”
لابوبو:(با چشمانی برقزده) “ششش… این یک رازه!”
لابوبو دیگر نمیتوانست خودش را مخفی کند. پس تصمیم گرفت با سارا دوست شود و هر شب برای او شوخیهای بامزه انجام دهد. سارا هم عکسهای لابوبو را در اینستاگرام گذاشت و ناگهان… همه دنیا عاشق این هیولای کوچولوی دوستداشتنی شدند!
پایان جادویی (یا شاید شروع یک ماجراجویی جدید؟!)
حالا لابوبو نهتنها در خانه سارا، بلکه در قلب میلیونها نفر در سراسر دنیا زندگی میکند. هر کسی که او را میبیند، بیاختیار لبخند میزند و دلش میخواهد بخشی از این دنیای رنگارنگ و شاد باشد.